دردسرهای عظیم 1 ( داستان )
دل نوشــ ــتــ ــ ـه هــ ــآی پــــسرکــــــ تنهـــــــآ
دل نوشــ ــتــ ــ ـه هــ ــآی پــــسرکــــــ تنهـــــــآ
دردسرهای عظیم 1 ( داستان )

کتونی هاشو پاش کرد و به سرعت به طرف در رفت که یهو با صدای مامان عطیه که سحر رو صدا میزد سرجاش میخکوب شد.

چند وقتی میشد که سحر به علی شک کرده بود و بخاطر همین رابطشون شکر آب شده بود و علی هم که ازین اوضاع خسته شده بود، ازش خواسته بود تا خوب فکراشو بکنه و اگه واقعا اونو دوست داره ساعت 5 پارک لاله باشه تا هم برای اولین بار هم دیگه رو ببینن و هم نشونه ی آشتیشون باشه.

تمام شب قبلو به این موضوع فکر میکرد، یاد اون موقعی افتاد که تو چت روم با اولین پسر زندگیش آشنا شد و خیلی زود وابستش شد. نمیدونست اون همه وابستگی بخاطر تنهاییش بود یا واقعا علی رو دوست داشت ولی میترسید، اونقد دختر احساسی بود که طاقت خیانت رو نداشت و همین مرددش میکرد. چند باری پیام هایی که با علی رد و بدل کرده بودند رو مرور کرد، اونهمه التماس و قسم نمیتونست دروغ باشه، تصمیمشو گرفت و همون شب لباسایه فرداشو آماده کرد.

ولی این اجازه ندادن مامان عطیه و نرفتن به اون قرار به معنی تموم شدن رابطشون بود، برای همین خیلی براش مهم بود و نمیخواست اونو از دست بده ولی انگار مامان عطیه با اون ابروهای در هم رفته و چینایی که رو صورتش افتاده بود، خیال اجازه دادن به سحر رو نداشت.

نفهمید چی شد، فقط وقتی به خودش اومد، خودشو روی تخت با مانتوی عنابیش که تازه همین دو سه روز پیش خریده بود دید. گوشیشو برداشت تا به علی زنگ بزنه و ماجرا رو براش توضیح بده که یهو متوجه شد شارژ نداره. لباساشو در آورد و رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه که پاش به ظرفی که کف اتاق بود گیر کرد و محکم زمین خورد.

بلند شد و بیخیال شستن دست و صورتش، سراغ لپ تاپش رفت. یه هفته ای میشد که قرار بود آقا محسن، پسرخاله ی مامان عطیه، بیاد و ویروس کشیش کنه ولی هر روز یا مشکلی پیش میومد یا محسن خان وقت نداشت و نمیشد. لپ تاپ بالا اومد و بلافاصله رفت تا به علی خبر بده که نمیتونه سر قرار بیاد ولی هرچی تلاش میکرد با پیغام رمز عبور اشتباه هست مواجه میشد. دیگه داشت کلافه میشد. یه آهنگ غمگین گذاشت و دوباره روی تخت دراز کشید، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که لپ تاپ بخاطر همون ویروسی که داشت مثل همیشه ری استارت شد.

گوشیشو برداشت تا با اون آهنگ گوش بده که دید علی چند باری زنگ زده و به خاطر گوش دادن همون چند دقیقه آهنگ متوجه زنگ خوردن گوشیش نشده.

دیگه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه، اگه علی از موضوع با خبر نمیشد، فکر میکرد که سحر دیگه دوستش نداره و برای همیشه رابطشون به هم میخورد. نمیتونست دست روی دست بزاره و اینقدر راحت از دستش بده، دوباره لباساشو پوشید و یواش از خونه زد بیرون.

هنوز به سر کوچه نرسیده بود که عمه فاطمه و دخترشو دید که دارن به خونه ی اونا میان، سلام و علیک کرد و به بهونه ی داشتن کلاس سریع تر از چیزی که فکرشو میکرد، از دستشون خلاص شد.

وقتی به پارک رسید، علی هنوز اونجا نشسته بود، خیلی خوشحال شد. با اینکه ساعت نزدیکایه 6 بود ولی هنوز نرفته بود. نزدیک شد تا خودشو به علی نشون بده که گوشیش زنگ خورد...

مامان عطیه بود و مجبور بود که جواب بده، انگار عمه فاطمه ماجرای دیدن اونو برای مامان عطیه گفته بود. همینکه جواب داد با صدای بلند و تندش مواجه شد که هرجا هستی برگرد خونه. اونهمه اصرار مامان عطیه واسه بیرون نرفتن خودشو نمیدونست ولی مجبور بود قبول کنه و خداحافظی کرد.

وقت زیادی نداشت، تصمیم گرفت که جلو بره و فقط به علی این موضوع رو بگه که چقد دوستش داره و قرار رو برای یک روز دیگه بگذاره که همون موقع یه اس ام اس از طرف علی اومد.

با خودش خندید و اونو باز کرد:

" دقیقا یک ساعت منتظرت موندمو تو نیومدی، این ینی که منو نمیخوای، باشه نخواه. ولی بزار یه چیزیو بهت بگم. آره خانم، من به جز تو با کس دیگه ایم دوستم و اصلا برام مهم نیست که منو میخوای یا نه، خداحافظ "

باورش نمیشد که همه ی اون شک کردنا درست باشه، روشو برگردوند تا ازونجا دور بشه که یهو به این فکر افتاد که شاید علی بخاطر این که یه جورایی انتقام بگیره اون ها رو نوشته و واقعیت نداره...

دیگه نمیدونست باید چیکار کنه ولی وقتی به خودش اومد، دوباره خودشو روی همون تخت با همون مانتوی عنابی دید و دیگه هیچوقت نه از علی سراغی گرفت و نه فهمید که اون حرف ها واقعیت داشته یا نه.

 


[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 16:4 ] [ سعید ] [ بازدید : 664 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
آتریسا 16:36 - 1394/5/21/loneguy

قشنگ بود ممنون
پاسخ: ممنون از شما


چشمای جادویی^_^ 10:25 - 1394/5/21/3

پاسخ: :)

nastaran 22:51 - 1394/5/20/loneguy
خوب بود..قشنگ بود..
از خودت بود؟
پاسخ: خیلی ممنون، آره همه مطالب وبلاگ از خودمه


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







LastPosts
قـــلآده.... (1394/05/19 )
آخرین کلام (1394/05/19 )